حالا که جانِ خمیردندان به لب رسیده است
دیگر نسیه نمی‌برم به خانه‌ای
که چراغ‌هاش یک به یک خاموش می‌شوند
امشب شعله‌ی شمع
از گذشته‌ی تاریک می‌ترسد
و گمانم پوزخند آتیه
به زردی دندان مزیّن است
یا که بی دندان مغاکی‌ست پر سوال
چون من شنیده‌ام
دیروز در زباله‌زار شهر
سگ‌های هم‌وطن
کودک بلوچی را دریده‌اند

 

نمایشگاه کتاب 98



می‌توانید مجموعه داستان‌های جن زیبایی که از پترا آمد، بازی‌های من و شانس عزیزم، پیاله‌ای چای بنوش، و رمان اولیس کامران را از نشر نون در نمایشگاه کتاب 98 تهیه فرمایید.

نشانی: مصلای تهران، شبستان اصلی، راهرو 15، غرفه‌ی 3

 

 

سال نو شد و

شراب، کهنه

 


و بعد...

 

پیاله‌ای چای بنوش با صدای رضا بابک



می‌توانید کتاب صوتی پیاله‌ای چای بنوش با صدای رضا بابک را از اینجا تهیه کنید.

 

شادی شما سالی یه روزه



کدام حاجی فیروز است که حجّ تمتّع را به جا آورده باشد؟!

 

 

 

خونی که از زخم ما می‌جوشد

 از تن تو کم می‌شود

 



گاهی موش‌ها از خشم گربه می‌شوند.

 

شغل خطیر



گلوله راست با همه توان به سمت هدف می‌رفت، به سوی قلب، برای خون. گلوله مضطربانه نگاه ساعت مچی‌ ارزان قیمتش کرد. این‌بار اگر دیر می‌رسید حتماً اخراج می‌شد. تندبادی وزید. باد برای گلوله و هدف خوب نیست، البتّه نه همیشه.


روايت هاي تودرتو و خرد و كلان



رمان «اوليس كامران» نوشته علي كرمي توسط نشر نون منتشر شده است. اين رمان، روايت مرد عكاسي به نام اوليس كامران است كه وقايع روزمره زندگي اش را با استفاده از تك گويي و در دو بخش با استفاده از شيوه سيال ذهن مخاطب قرار مي دهد.

نويسنده براي پيشبرد روايت هاي تو در تو و خرد و كلان به زواياي مختلف زندگي راوي پرداخته است. راوي، حوادث ايام تولدش از نگاه يك جوان ايراني و درگيري هاي ذهني اش را كه عامل خرده روايت هاي رمان هستند، شرح مي دهد. زلزله، بازي فوتبال ايران و آرژانتين، هيجان پسر نوجواني از به دنيا آمدن نوزاد، شنيده شدن نغمه سه تار از بلندگوي بيمارستان و... از جمله اين رخدادهاست.

نقش انواع خودروها، آواها، اشيا، غذاها، بوها، لباس ها، جانوران، رنگ ها و عناصري از اين قبيل در اين رمان بسيار پررنگ است. از پرايد و پژو 206 و پيكان تا ژيان زردي كه تا دم مرگ با پدر راوي همراه بوده است. سگ ها نيز محور كليدي بخش دوم اين داستان محسوب مي شوند و نقش آنها در توصيف مفصل جزئيات سفر به مشهد در ذهن خواننده اين رمان باقي خواهد ماند.

رمان از تهران آغاز مي شود و البته پراكنده گويي روايات، خواننده را همچون همسفري با راوي از تهران تا مشهد و اصفهان و حتي افغانستان هم مي برد. زبان داستان ادبي است و عباراتي چون «چاي با طعم آتش و خورشيد»؛ «ته نشيني درد سرخ غروب در افق جاده»؛ «تهران پوشيده شده با پيراهن سياه منجوق دوز» و اشعاري كه در صفحات مختلف كتاب به چشم مي خورد، قطعا مخاطبان خاص خودش را خواهد داشت.

در بخشي از داستان مي خوانيم: «...تهران مادربزرگي بود كه ما را در آغوش مي كشيد. نوازنده نرمه ناي مي نواخت و ما مثل لخته اي خون در رگ قلب ترافيك تهراني كه از شادي ديدار دوباره مان سكته مي كرد گير افتاده بوديم. ترافيك و پياله اي چاي، ترافيك و چهار سگ ولگرد كنار كاميون هاي پارك شده در خاكي، ترافيك و دختري سفيدروي، ترافيك و ميني بوس آبي بنز، ترافيك و چراغ گردان سرخ پليس، ترافيك و ون مسافركش سبز خاك آلود و اتوبان و صد و بيست كيلومتر بر ساعت...»

منبع: روزنامه ایران




من آن نیستم که بگریم

بلکه

پروانه مُرد!

 

از تقدیم‌نامه‌ی کتاب "سالگرد ازدواج ما" [یک رُمانْصِدا]



تقدیم به بیدخت، با عشق، ماکارونی، و سس قرمز خرسی. نوش جانش. هرچند خوب می‌داند طبیب گفته است: سس ممنوع!


نگران نباش ایگناسیو، تو راحت بمیر!



در حالی که دوری می‌جویم از شیطان رانده شده و با نام و یاد خدای بخشنده‌ی مهربان، اینجا هوا ابری‌ست و لطیف و به گزارشِ صداهایی که از بیرون پنجره به گوش می‌رسد امروز تنها پرندگان خوش یمن می‌خوانند. همه چیز خیر است. تجری تحته الانهار است. بهشت است که در فرودستِ آن جویباران جاری‌ست و هرگاه از میوه‌های آن روزی یابند، گویند: این همان است که پیشترها از آن بهره‌مند بودیم و به ایشان همانند آن داده شود، باغچه‌ای و خانه‌ای کوچک، زوجی مطهر، جفتی پاکیزه. در این پردیس ساده‌ی ارزان مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، نفس هست که به مدد آن می‌شود زنده بود و آنگاه که دیگر نفس نبود ... نه هنوز برنامه‌ای برای امروز یا پس از مرگ نچیده‌ام چرا که من نیز مثل «سیلاس مارنر» هر وقت خوابم بگیرد می‌خوابم، و تا گرسنه نباشم نمی‌خورم و به وقت خوردن، یک لقمه مانده پیش از سیر شدن دست از طعام می‌کشم.
اینجا که منم، مردمان راستکارهست، هم مردمان نابکار، و مردمان راستگو، و دروغگو، و مردمان راست‌اندیش، و البتّه کژاندیشان. اینجا جاویدانم درست در ساعت هفت و بیست و هشت دقیقه‌ی صبح، روزی که راس ساعت پنج عصرش، مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس با صدای هروئین‌زده‌ی آسمانی احمد شاملو از رادیو، از بلندگوی مسجد روستا پخش خواهد شد و فدریکو گارسیا لورکا در مرثیه‌ای برای ما، شاملو، و ایگناسیو، زخم و مرگ را خواهد گریست در ساعت پنج عصر. سپس پسری پارچه‌ای سفید خواهد آورد، و سبدی آهک، از پیش آماده، باقی همه مرگ خواهد بود و تنها مرگ را باد در ساعت پنج عصر با خود خواهد برد و تکّه‌های پنبه را هر سوی. زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور خواهد افشانید در ساعت پنج عصر. آنک ستیزِ یوز و کبوتر در ساعت پنج عصر خنده‌دار خواهد بود. نه؟ یوز کجا و کبوتر کجا؟ و البتّه از رانی که با شاخ مصیبت‌بار گاو در ساعت پنج عصر شکافته خون فواره خواهد زد. ناقوس‌های دود و زرنیخ در ساعت پنج عصر کرنای سوگ و نوحه را آغاز خواهند کرد. در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی در ساعت پنج عصر، سرها در هم، زیر گوش هم پچ‌پچه‌ها، و پیرزنی پرسشش را پنهان زیر چادر از نوه‌ی نوجوانش می‌پرسد: شوهر کی بود این بدبخت؟
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده در ساعت پنج عصر به تیزی نوک شاخ ورزای گاو خواهد شکافت ایگناسیو. چون برف خوی خواهد نمود و عرق بر تنش خواهد نشست در ساعت پنج عصر و چون یُد یک‌سر فرو خواهد پوشید سطح میدان گاوبازی را در ساعت پنج عصر، مرگ در زخم‌های گرم بیضه خواهد کرد در ساعت پنج عصر، بی‌هیچ بیش و کم، یُد سطح میدان را فروخواهد پوشید در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری‌ در حکم بستر ابدی ایگناسیو، تابوتی که جیغ جیرجیر چرخ‌هاش، نزدیک خواهد بود تا هق هق و هو حق شاعر سوگوار را به قهقهه‌ای تلخ مبدل سازد و به اشاره‌ی تابوت‌فروش مضطرب دِه، شاگرد نوجوان از جیب بغل کت سیاه، روغندان را بیرون خواهد کشید و بلبرینگ‌های چرخ‌های تابوت را روغنکاری خواهد کرد درست راس ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوش جنازه آهنگ سور اسرافیل خواهند نواخت در ساعت پنج عصر. تازه گاو نر به سوی جنازه‌ی ایگناسیو هنوز سم می‌کشد. کسی از شاهدان پا پیش می‌گذارد و زیر گوش حیوان احمق می‌گوید زبان‌نفهم این چه کار بدی بود کردی؟
دوربین فیلمبرداری نعره بر خواهد ‌داشت که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی خواهد بود در ساعت پنج عصر. قانقرایا خواهد ‌رسید از دور در ساعت پنج عصر. بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران، آن هم درست زیر تابلوی بوق زدن ممنوع جلو دروازه‌ی بیمارستان در ساعت پنج عصر به معنای پایان وقت ملاقات است و لطفاً جز همراه بیمار کسی در اتاق نمانَد بعد از ساعت پنج عصر که زخم‌ها چون خورشید خواهند سوخت و انبوهیِ مردمی که پس از عیادت بیماران، شفاخانه را ترک می‌کنند، دریچه‌ها و درها را در هم خواهد شکست. این مدیریت بیمارستان و سهام‌داران را نگران خواهد کرد، هر روز، هر ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری خواهد بود!
ساعت: پنج، بر تمامی ساعت‌ها!
تا ابد.
حتی در تاریکی شامگاه ساعت پنج عصر خواهد بود. همان شبی که شمع و شب‌پره و شاعر (فدریکو گارسیا لورکا) خون سیاه مرکّب را، با نوک تیز شمشیر قلم، بر کفن سفید کاغذ شعری خواهد ساخت، تب‌دار، پر از ساعت پنج عصر و مرگ.
او را خوب می‌شناسم. لورکا خون منتشر را نمی‌خواهد ببیند. بالا سر جنازه میان میدان گاوبازی ایستاده، چشم‌ها را در بازوی آستین کت سفید پنهان داشته و حزین به زمزمه زیر لب می‌خوانَد: بگو به ماه، بیاید چرا که نمی‌خواهم خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم. نمی‌خواهم ببینمش!
گفتم که این لورکا نمی‌خواهد، راستش چون دلش را ندارد ببیند ماهِ چارتاق را، نریان ابرهای رام را، و میدان خاکی ِ خیال را با آن بیدبُنانِ حاشیه‌اش. آقایان عزیز، خانم‌های گرامی که دور جنازه و شاعر و تابوتِ چرخ‌دار حلقه زده‌اید، شاعر با شماست! مگر کرید؟ با شما شهروندانِ همیشه خبرنگارِ دوربینِ موبایل به دست. لطفاً متفرق شوید با باتوم. مگر نمی‌بینید لورکا نمی‌خواهد ببیندش! خاطرش در آتش است. یاسمن‌ها را فراخوانید با سپیدی کوچک‌شان! نمی‌خواهد ببیندش آقا جان اصرار نکنید! امّا شما ببینید و شاهد باشید، اصلاً خانم شما، بله با شما هستم، نه شما نه، آن یکی که موهای فرفری دارد، بیا جلو و با گوشی همراهت فیلم بردار از ماده گاوِ جهانِ پیر که به زبان غمینش لیسه بر پوزه‌یی می‌کشد آلوده به خون منتشر بر خاک و نره گاوانِ «گیساندو» نیمی مرگ و نیمی سنگ ماغ خواهند کشید آن‌سان که انگار دو قرن است خسته‌اند از پای کشیدن بر خاک. نه! نمی‌خواهد ببیندش! حق هم دارد بیچاره. نه خانم با شما نیستم. تو فیلمت را بگیر.
نگاه کنید چه پله پله تا ملاقات خدا برمی‌شود ایگناسیو، همه مرگش بردوش و سپیده‌دمان را می‌جوید امّا شما بهتر از من می‌دانید که دیرهنگام است، که کو سپیده‌دمان و کو چراغ؟ که یارب، که ای شاه، تو این جهان را تاریک‌تر می‌خواستی که آن خنیاگر رند کانادایی که به کاسب‌های پیر کرمانشاهی می‌مانست، کلاه شاپوی فروتنی را از سر برداشت و بر آخرین تلاش روشن شمع گذاشت. تاریک شد. این دست کیست در دهان من؟! و سپس در ظلمات، جناب آقای لئونارد کوهن، دستان پیر و تاریکش را دراز خواهد کرد در جستجوی چهره‌ی واقعیِ خود و مجازش یکسر سرگردان خواهد گردانید. لئونارد علیه الرّحمه هم در سیاهی، جسمِ زیباییِ خود را می‌جست لیک رگِ بگشوده‌ی امیرکبیر را یافت در حمّام خون کاشان.
نه! مگویید، مگویید، مخواهید لورکای نازک‌دل به تماشایش بنشیند که ندارد دلِ دیدنِ فوّاره‌ی جوشانی را که کنون اندک‌اندک می‌نشیند از پای و تواناییِ پروازش اندک اندک می‌گریزد از تن. فورانی که چراغان کرده ا‌ست از خون صُفّه‌های زیرین را در میدان و فروریخته است آن‌گاه روی مخمل‌ها و چرم.
گروهی هیجان دوستِ گوشی به دست که فقط بلدند فیلم بردارند از مصیبت‌ها و چهارشنبه‌های سفید و دختران خیابان انقلاب و آن مرد که با دشنه‌ی خون‌آلود در میدان کاج محلّه‌ی سعادت‌آباد تهران طوری ایستاده بر سر جنازه‌ی دریده‌ی فاسق زنش که پلیس‌ها حتّی، نه حتّی پلیس‌ها هم نمی‌خواهند ببینندش. پس فاتحه‌‌ای زیر لب نثار روح گرفتار فاسق خواهند کرد و درست در ساعت پنج عصر، جلو چشم دوربین گوشی‌های ارزان و گران اینهمه شهروندخبرنگار، سوار ماشین‌های سبزشان خواهند شد و آژیرکشان برای تغییر شیفت به کلانتری بازخواهند گشت در ساعت پنج عصر.
چه کسی برمی‌دارد فریاد که فرود آرم سر؟
نه! مگویید، مگویید به تماشای جسد ایگناسیو بنشیند لورکایی که هنوز خبرش نیست که خود نیز شبی زیر نور هراسناک مهتاب، سردی لوله‌ی تفنگ، مقعدش را خواهد درید و ماشه را خواهند چکانید و گلوله‌ای بدبخت و مذاب برای ابد در هزارتوی روده‌های شاعر گم خواهد شد. بدترین کابوس برای گلوله‌ها!
و امّا بشنوید چگونه اینگناسیو دمی پیش از مرگ، آن زمان که شاخ‌های ورزا را نزدیک پلک‌ها دید چشم برهم نفشرد. او با چشم باز مرد که سرآخر مادران خوف، این داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد، سر از سجاده برآوردند و از دلِ جمع برآمد به نواهای نهان این آهنگ سوی ورزوهای لاهوت پاسدارانِ مِهی بی‌رنگ: در شهر «سه‌ویل» شهزاده‌یی نبود که به همسنگیش کند تدبیر، نه دلی هم‌چون او حقیقت‌جوی، نه چو شمشیر او یکی شمشیر. زورِ بازوی حیرت‌آورِِ او شط غرّنده‌یی ز شیران بود و به مانند پیکری از سنگ نقش تدبیر او نمایان بود. نغمه‌یی آندُلسی خواهد ‌آراست هاله‌یی زرین بر گرد سرش. خنده‌اش سُنبلِ رومی و نمک و فراست است. نگاه کنید! چه کسی گفته جنازه‌ها نمی‌توانند خندان بمیرند؟! اینک گواه باشد تاریخ که جنازه‌ی ایگناسیو میان میدان گاوبازی اینگونه خواهد مرد، امروز عصر، ساعت پنج.
او گاوبازی بزرگ بود در میدان و کوه‌نشینی بی‌بدیل بود در کوهستان و تنی بی‌جان امّا خندان خواهد بود در آن یکی جهان. گاوباز مشهور شهر لورکا و دوستان، سلبریتی دوران پیشااینترنت، مرده‌ی سمبلیک ماتحت سوخته از داغی گلوله و شاخ گاو چه خوش‌خوی بود با سنبله‌ها و چه سخت با مهمیز! چه مهربان بود با ژاله‌ها، چه چشمگیر در هفته بازارها و با نیزه‌ی نهایی ظلمت چه رُعب‌انگیز کشته خواهد شد!
آنک امّا او خواهد خفت خوابی را که نه بیداریش در دنبال و خزه‌ها و گیاه هرز غنچه جمجمه‌اش را به سر انگشتان اطمینان می‌شکوفانند و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید، می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمن‌زاران، می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان.
ببین لورکا! این تخته‌بندِ تن، پیشانیِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند بی‌آب، ولی موّاج و بی ‌سروِ یخ زده‌ی چندین هزاران ساله‌ی ابرکوه که حضرت اشو زرتشت با دستان مبارک خویش در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک نشانده است. گُرده‌یی‌ست سنگ تا بار زمان را بکشد و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را... ول کن لورکای عزیز، بس است مویه. من باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام اسیدی که از آسمان دودی تهران می‌بارید و پس از باران که می‌دانی چه هوا خوب می‌شود؟! من دوان از پی موج‌های دریای خزر که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند تا به سنگ‌پاره‌هایی ما را برانند دیده‌ام. سنگ‌پاره‌ها‌یی که اندام‌های‌مان را در هم خواهد شکست بی ‌آنکه به خون‌شان آغشته کند چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد، استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگانِ سایه روشن را امّا نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش، اگر میدان نباشد، آهای لورکا با تو هستم، هیچ آیا می‌دانی اگر در دنیا میدان نبود چقدر آمار تصادفات رانندگی و جنازه‌های فروغ فرخزاد بیشتر می‌بود آن هم درست در ساعت پنج عصر؟! میدان و تنها میدان‌های بی‌حصار برای ما کافی‌ست تا کمی از آمار چنین مرگ‌های بی‌خودی، ولو اندک، بکاهیم. چه می‌گویی؟ مگر این بد است فدریکو گارسیا لورکا؟ مگر این بد است؟‍!
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد بر سرِ سنگ، همین و بس! چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید. مرگ به گوگردِ پریده رنگش فروپوشیده و رخسارِ کیومرثی مغمومی بدو داده است. کار از کار گذشته! باران به دهانش می‌بارد، هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده و عشق، غرق در اشک‌های برف، خود را بر قلّه‌ی گاوچر، کنار آتش چوپان ساده‌دل گرم می‌کند.
چه می‌گویند؟ سکوتی بوی‌ناک آکنده مشامم را. ماییم و در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بندِ تن که طرح آشکارِ بلبلان را داشت و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود. چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ کدام احمقی؟! آن‌چه می‌گویند راست نیست. هیچکس کفن را مچاله نکرده است. شاگرد گورچی خودش امروز صبح این کفن را اتو زده.
اینجا نه کسی خواهد خواند، نه کسی به کنجی خواهد گریست، نه مهمیزی سرین مادیان خوش‌رکاب را خواهد گزید، نه ماری وحشت‌زده از پونه‌ای که درِ لانه‌اش سبز شده خواهد گریخت. اینجا دیگر خواستار چیزی نیستیم جز چشمانی به فراخی گشوده برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست. اینجا خواهانِ دیدار مردانی هستیم که آوازی سخت دارند. مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند. مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید و با دهان‌هایی پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند. خواستار ِ دیدار آنانیم ما، اینجا، رو در روی سنگ، در برابر این پیکری که عنان گسسته است. و دست به دعا برداشته‌ایم تا در این توفان، خدا راه رهایی را به این ناخدا بنمایاند. وگرنه ما پناه‌جویان بار دیگر باز به مرگ خواهیم پیوست در ساعت پنج عصر بی آنکه ردّ پاهای برهنه‌مان خاک ساحل استرالیا را ممهور سازد.
خودتان که بهتر از من می‌دانید شاعرِ مرده را نه گاو نر باز می‌شناسد، نه انجیربُن، نه اسبان، نه مورچه‌گان خانه‌هامان. نه کودک بازش می‌شناسد، نه شب، چرا که ایگناسیو، فدریکو، لئوناردو، عباس، پدر، و مادربزرگ دیگر همگی مرده‌اند و نه صُلب سنگ بازشان می‌شناسد، نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوند. حتّی خاطره‌‌های خاموش ایشان نیز دیگر بازشان نمی‌شناسد چرا که آنها از این جهان مرده‌اند. هرچند گاوباز خوب قصّه‌ی ما آخرین‌ مرد خون‌آلود صف دراز مردگان باشد چرا که حالا ساعت کامپیوتر درست ساعت پنج و هفت دقیقه‌‌ی پاییز را نشان می‌دهد. پاییزی که نخواهد آمد چون که آمده است با لیسَک‌ها، با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش. این عجیب نیست دوست من. سالی یک‌بار پاییز می‌شود و تاکید دارم که: پاییزی که آمده است دیگر نخواهد آمد و پاییز سال بعد پاییز امسال نیست و پاییز امسال، پاییز پارسال نیست امّا این پاییز، هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد ایگناسیو، چرا که تو دیگر مرده‌ای همچون تمامیِ مردگان زمین. همچون همه آن مردهگان که فراموش می‌شوند زیر پشته‌یی از آتش‌زنه‌های خاموش. هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد. نه. ما نگران نیستیم چرا که پس تو اینگناسیو ما لورکا را داریم که تو را خواهد سرود برای بعدها، برای کودکی که گاهی بی‌خود، امروز عصر روستا را جیغ می‌کشد.
چهره‌ی تو را و لطف تو را، کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را، اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ که سعدی گفت: صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را/ تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید. آنهم آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث. راحت بمیر ایگناسیو! نجابتت را لورکا برای‌مان سروده است و شاملو برگردانده است به فارسی با کلماتی که می‌موید و نسیمی اندوهگین را به خاطرمان می‌آورد که از زیتون‌زاران می‌گذرد.
استخاره کردم ایگناسیو. خوب آمد. درست عکس آنها که استخاره کردند و خوب نیامد پس به دولت حسن روحانی نپیوستند.
نگران نباش ایگناسیو، تو راحت بمیر!



صفحه اصلی معرفی کتاب روایت‌هایی از سگ‌ها و سارها و پرایدهای پایتخت/ زهره مسکنی روایت‌هایی از سگ‌ها



ممنونم از دوستان کافه داستان و خانم زهره مسکنی بابت این یادداشت بر اولیس کامران و خیلی خوشحالم که بالاخره یک مطبوعه‌ای چیزی راجع به این کتاب نوشت هرچند دوستان غیر مطبوعاتی که خوانده بودند یکی‌دوتاشان این لطف را کرده بودند و نوشته بودند. سپاس از همگی. هر کس هم کتاب را خواند و چیزی بر آن نوشت به دست بنده هم برساند تا به دست دیگران برسانم. سپاس.
این یادداشت را اینجا بخوانید.