روز پنجم
"هوالقدوس"
فکر می کنم
فکر می کنم به حال روز صدف ها کنار ساحل که با هر موج به ساحل می ریزند و بعد آنقدر به هم چنگ
میزنند تا به دریا باز نگردند و شاید هم میخواهند باز گردند و از روی دوش یکدیگر میپرند.
فکر می کنم به اینکه آدم ها چقدر تزویر در جان و دلشان رسوخ کرده است و به هیچ عنوان
نمی خواهند حرفی خلاف میلشان را قبول کنند.
فکر می کنم به نماز شب هایی که نخوانده ام و نماز صبح هایی که خواب مانده ام.
فکر می کنم به آسیمه سر که چقدر هیجان این را دارم تا متولد شود و ترسناک ترین لحظه ی عمرم
همان لحظه ای ست که به دست مخاطبینش میرسد.
فکر می کنم به این چند روزی که ننوشته ام و فقط فکر کرده ام . اینکه من مینویسم پس هستم نه
اینکه مینویسم پس خوانده می شودم.
فکر می کنم به رجبی که درونش متولد شده ام التماس می کنم تا بتوانم باز هم در آن متولد شوم.
فکر می کنم فکر می کنم فکر می کنم به روز پنجم