غم غمه دیگه

من فک میکنم دلتنگی ها و غصه ها و اضطرابای آدما با هر شکل و هر مدل و هر عقیده ای که هستن ،اونا که روشنفکرن و اونا که سطحی،  اونا که بزرگن یا که کوچیک ،یه شکله...

میزانش شاید فرق کنه ، شاید واسه بعضی مدلا کم تر و بعضیا بیشتر باشه اما اون وقتی که هست به نظرم یه شکله ...

به نظرم  همه مدل آدمی یه جور غصه ش میشه... یه جور دلتنگ میشه... یه جور داغون میشه

نیستین که من حرف نمی زنم 

نیستین که من جایی و کسیو واسه حرف زدن ندارم...

یه کشف جدیدی کردم یه جورایی ناراحتم و یه جورایی هم حسودیم میشه

آقا وقتی راجع به مهمترین دغدغه ی آدما حرف میزنی همه ی دخترا دغدغه شون اون رابطه هه و اون آدمه یا یه چیزی مربوط به اونه ولی در مورد پسرا هیچ وقت اون مهمترینه این نیست...چند تا بعدی شاید اما مهمترینه نیست

من شخصا خیلی از این نظر حسودیم میشه  بهشون

هجوم حجمه ی غم

اینا که کامنتشونو می بندن 

دقیقا با چه روحیه و انگیزه ای مرتب از مخاطبشون سوال میکنن؟


پ.ن:حتی دیده شده می پرسن کسی تجربه ای تو این زمینه نداره؟!!

یادمه یه باری اون قدیما یه پست کوتاهی از "آرمان زندگی" _بر وزن آرمان شهر_ نوشتم که راجع به یه مجموعه بود که توش سالن تاتر و کافه و کتاب فروشی و نمیدونم چی داشت و فلان...

الان از اون بدم نمیاد اما اولویت های زندگی بدجوری برگشته و راستش دیگه اصن انگار نمیشه براش برنامه ریزی کرد.

یه روزایی بود من خیلی دقیق برنامه ریزی داشتم که مثلن : الان میرم هنرستان و بعد پیش دانشگاهی رو غیرحضوری میخونم وبعد میزم دانشگاه و... بعد که همه ش اتفاق می افتاد(انصافن کامل اجرا میشد) بعد حالا دوباره که امسال این کارو میکنم و بعدش این و بعدش اون (به طور نسبی اجرا میشد)

الان اما کل ماجرا یه ریخت دیگه ای داره اصلن!

ماجرا الان این شکلیه که من حالم این طوری بشه و روابطم اونطوری بشه و فلان احساسات توم ریشه کن بشه ! و اون علایق در من ایجاد بشه !و اون انگیزه به وجود بیاد و بعد من زندگیم ایده آل میشه! 

بعدم هر وقت بهش فک میکنم میگم خدا جون کار خودته! بجنب که دیره و 22 سالم داره پر میشه!


خدا؟

یه بیلاخ بر این دست یه فاک بر اون دست لبخند می زنه!

این حال،حال زندگی نیست

حال مرگ

خدایا میشه تموم شم لطفن؟

گشادیسم

بعضیها هم از تنبلی و کند بودن تایپشون مینیمال نویس شدن!

بعله!

هنوزم کسی هست 

که همیشه اینجارو میخونه؟


می‌دانستم پس از هر عاشق‌شدن مرا ترک می‌کنند و من باز تنها فقط  با

یک پیرهن سفید باید در این جهان تنها بمانم شهادت به آفتاب و روشنایی

دهم جهان هر روز برای من کوچک‌تر می‌شد و من  از دیوارها  می‌ترسیدم

مگر  می‌توانستم  دیوارهای آپارتمان  را بردارم  اگر  برمی‌داشتم سقف به

سرم آوار  می‌شد شعر هم کمکی نمی‌کرد  پس به دنبال هیزم و کبریت و

رؤيا  می‌رفتم  شاید  گرمی  محدود  هیزم  این جهان  را  برای  من  نرم و 

پذیرفتنی  کند  صدای  مرا کسی  نمی‌شنید  همه سرگرم کارهای  روزانه

بودند  دختری  از عشق  در زمستان  به گل‌های  یخ  پناه می‌برد صاحبان

خانه‌ها  یک  پرده هر روز  به پرده‌های  خانه اضافه  می‌کردند  و  نوازندگان

ناشی ساز ناکوک می‌زدند فقط وقت نواختن چشم‌ها را می‌بستند و سر

را  تکان  می‌دادند این  همه‌ی اتفاقات این  جهان بود که  به من  ارتباطی

نداشت اما من مجبور بودم هر روز شاهد این اتفاقات باشم هر وقت  هم

که  اعتراض  می‌کردم  می‌گفتند زندگی است دیگر باید ساخت من حتی

به  آن‌ها نگفتم  من   سردم  است و  هر روز  از  وحشت زندگی  و  برای

فراموش‌کردن سبزی  پاک می‌کنم  و به اخبار ورزشی گوش می‌کنم  چه

کسی می‌خواست حرفم را باور کند.

    از مجموعه‌ی «شعرها و یادهای دفترهای کاهی

بانو پوران!

ترسم روزی باز آیی

کز این کنج تنهایی

نشنوی آوایی




با آدمهای تنها قول و قرار الکی و شک دار نذارین

اونم عصر جمعه

دل خوش میکنن خب

بعدش حالشون گرفته میشه خب...

وقتی حالتون بده چیکار میکنین معمولن؟

روزایی که غمگین و تنهایی باید بلند شی برخلاف همیشه که واسه خود تنهات حال نداری غذا کنی یه قابلمه غذای خوشمزه ی هیجان انگیز بپزی و بیخیال معضل چاقی یه عالمه بخوری!

خدایا من میخوام خویشتن دار باشم!

همکاری کن لطفن...

یه "چیز"ی هست که باعث میشه وسط گریه های شدیییییییییید وقتی که نفست بالا نمیاد تن تن میگی خدایا شکرت!هم زمانشم هی تصویر مامان بابات میاد تو ذهنت...

نمیدونم اسم اون "چیز چیه"

لعنت به من، به حساسیتام

لعنت به تو،به نفهمیدنات


تلویزیون وطنی

آقا هیچ قبول نیست!

این زلال احکام آخوندش که عوض شد همه ی بار طنز برنامه رو برد دلخوش به ریخت مجریش بودم اونم عوض کردین؟

آخه این انصافه با برنامه ی مورد علاقه ی من اینطوری تا کنین؟!

ان!

بعضی شب جمعه ها عینهون جمعه شب میمونه!

خرابه!

خدایا یه جای کار خلقتت مشکل داره در مورد من

همه چیزای خوب (مثلن دیگه حالا) رو هم که میدی باز خوشحال نیستم.

گارانتی نداره بیارم درستش کنی؟!


یه وقتا به یه کسایی حسودی میکنیم

نمیدونیم طرف چه بدبخیه!

سه شنبه ها روزیه که من سر کلاس اندیشه 2 میشینم و با موبایلم میام و نت میگردم.ازونجایی که مجبورم سایتای غیر فیلترو بگردم و این مدت تقریبا کل آرشیومو با کاناش خوندم همشم فک میکنم چی شد که اینجوری شد! میخوام بنویسم روزمره زیاد مزخرف

خدایا!

به خودت قسم خودمم از این میزان چس ناله خسته شدم ولی نمی دونم چرا تمیتونم باور کنم این زندگی که میگن همین کاریه که من دارم میکنم!

شما فقط بگیر فکر برگردوندنشم نکن!

خدایا بی زحمت تو مغز من فرو کن روابط تو ذهن بقیه یک چیز متقابل نیست!

بدبخت!

یه عادت جدید پیدا کردم!

اس ام اس که میاد قبل اینکه بازش کنم تند تند آدمایی که ممکنه باشنو تو ذهنم مرور میکنم و سعی میکنم اونی که اون لحظه دلم میخاد فرستنده  اس ام اس باشه رو از لیست ذهنیم دور کنم که وقتی باز کردم اون نبود زیاد حالم بد نشه!!

خدایا!من چرا هستم الان؟میشه بگی خودمم در جریان باشم؟

خدایا!من چرا هستم الان؟میشه بگی خودمم در جریان باشم؟

زندگی رو هر کاریش میکنم حتی یه ذره جذاب نمیشه



پ.ن:اوهوی ! افسردگی کی میخای دس از کله ی کچل ما برداری؟؟

..س مغز

بدترین معضل  دنیا اینه که  حال خوبی و بدیت وابسطه به شخص خاصی باشه

بدترش اینه که اون شخص خاص وجود خارجی ثابت نداشته باشه!

..س مغز

بدترین معضل  دنیا اینه که  حال خوبی و بدیت وابسطه به شخص خاصی باشه

بدترش اینه که اون شخص خاص وجود خارجی ثابت نداشته باشه!